شدم آلوده به تریاک و ز پا افتادم
به کسی می نرسد زمزمه و فریادم
هیچکس می نشناسد من و گوئی ز ازل
جزء نفرین شدگان بد قوم عادم
من نه خویشم، نه توأم نی دگری هستم، لیک
عضو اعضاء قسم خورده حزب بادم
چه بگویم که خماری و نداری و عذاب
پیش چشمان من آرد پدر و اجدادم
راضیم بنده به مردن، ستم و جور فلک
کاش می شد کند از دار جهان بنیادم
راه و رسم و هنر زندگی از یادم رفت
دانش آموز عقب مانده ز طرح کادم
خسته از خوب و بد و سود و زیان خویشم
اهل ویرانکده شهر خراب آبادم
تلخی و مزه تریاک مرا شیرین است
زین حلاوت چه بگویم که چه از کف دادم
نشئگی می کندم کوه ستبری، لیکن
نگران ستم تیشه هر فرهادم
موقع درد و خماری گله ها دارم از آن
مادر پیر فلک، آنکه به غفلت زادم
در همه حال گرفتاری و زاری گویم
ای دو صد لعنت و تف بر پدر استادم
همه از وضع بد و حال بدم می خندند
سرنگون گشته چو از جور فلک اعدادم
کاش آینده نگر بودم و از بی خبری
در دل مهلکه خنده نمی افتادم
دید در کوچه مرا قامت افتاده و گشت
سوژه ای بهر (جم) و داده چنین بر بادم
جلال معزی 24/2/86
شهر میمند
بهر سو بنگری در شهر میمند
گل و گلبوته نوعی ذرع و کشت است
سرود عشق و زیبائی و احساس
تو گوئی در دل خاکش سرشت است
صبا آورده پیغامی که این شهر
در و دشت و بیابانش بهشت است
همه عطری که در این خطه جاریست
گلاب قامت اردیبهشت است
جلال معزی 23/2/86